بهاره قانع نیا ـ مامان اینا چیه؟! هر چیزی حدی داره. به فکر آبروی ما نیستین چرا؟! بابا با خنده گفت: بهتر از این نمیشد! بعد یک دانه را انتخاب کرد.
از بند نازک سفیدش گرفت و جلو چشم هایش نگه داشت. چند لحظه بعد، در حالی که تن خورش را جلو آینه امتحان میکرد گفت: «بد هم نیست! با اینکه چندلایه دوخته شده ولی خوب گل و گشاد و راحته!»
تمام ریش و سبیل های بابا به اضافه ی نصف صورتش غیب شده بودند. با قیافه ای خنده دار به همراه صورتی که فقط ۲ چشم قهوه ای در آن دیده می شد، جلو آینه ایستاد.
اول نیم تنه اش را کمی به چپ کج کرد. بعد بلافاصله خودش را به سمت راست گرداند. در نهایت، به صورت تمام رخ، مثل هرکول هایی که می خواهند فیگور بگیرند، مقابل آینه ایستاد و گفت: «این یکی رو من برمی دارم برای خودم. هزار ماشاءا... به خانوم هنرمندم. ببین چی آفریده!»
با آنکه ترکیب چهره ی بابا با آن ماسک گل دار خیلی خنده دار بود، من حالی داشتم که اگر کارد می زدی، خونم درنمی آمد.
یک نگاه به پارچه ی چادری بیچاره ام انداختم که شرحه شرحه شده بود و یک نگاه به مامان که پشت چرخ خیاطی جهیزیهاش مثل یک قهرمان ملی نشسته بود و با غرور به بابا لبخند تحویل می داد.
وقتی دیدم کسی دلش برای من و پارچه ی چادری عزیزم که آن همه دوستش داشتم نمی سوزد، صدایم را جیغ جیغی و لج درآور کردم و گفتم: مامان خانوم! آخه چرا با پارچه ی مورد علاقه ی من این کار رو کردین؟
نگاه مامان و بابا هم زمان با چهره هایی درهم برهم برگشت سمت من. از اینکه توانسته بودم با قابلیت منحصربه فرد صدایم روی اعصابشان راه بروم کمی دلم خنک شد.
بابا گفت: فدای موفرفری جیغ جیغوی خودم بشم که صداش مثل ساز ناکوک می مونه.
بابا مثل همیشه دستم را خواند و به رویم آورد. خدایا، چرا باباها را این قدر زرنگ آفریده ای؟
طبیعی کردم و گفتم: می دونین بحث بی اجازه دست زدن به وسایل مورد علاقه ی منه آقای بابا.
بعد برای اینکه دلش را بیشتر به رحم بیاورم، سرم را انداختم پایین و با صدایی مظلوم که از ته چاه درمی آمد گفتم: هزارتا رؤیا برای این پارچه ی نازنینم داشتم که شماها خرابش کردین.
صدای از هم شکافتن تار و پود پارچه ای توی فضا پیچید. سرم را بلند کردم، دیدم مامان دارد باقی مانده ی پارچه ی بخت برگشته ام را جر جر می کند.
با تعجب گفتم: مامان! به نظرتون من داشتم چی می گفتم؟
بابا گونیای سبزم را از روی میز تحریرم برداشت و نشست کنار مامان و گفت: پس گفتی بیست سانت، بیست سانت علامت بزنم؟
مامان سرش را تکان داد و پدال چرخ خیاطی را فشار داد. از این همه دیده نشدن گریه ام گرفته بود اما لب هایم را محکم به هم فشار می دادم تا اشکم نریزد.
مامان همان طور که با دقت کش های قیطانی را لبه ی پارچه هایی که بریده بود می گذاشت و دوخت می زد گفت: نفس مامان یک سینی چای بریزه بیاره، خستگی مون دربره.
رویم را گرداندم سمت دیوار.
بابا گفت: بیا و با بدبختی بچه بزرگ کن، حالا به جای یک لیوان چای، رو از ما برمی گردونه.
بعد با ماژیک صورتی ای که از جامدادی ام برداشته بود علامت درشتی کنار عدد ۲۰ سانتی متر کشید.
با خنده به بابا گفتم: توروخدا تعارف نکنید! وسایل من و شما نداره.
بابا زیر لب چیزی گفت که نشنیدم. مامان ولی فقط نگاهم کرد. چشم توی چشم که می شدیم با مهربانی نگاهش ذوبم می کرد. سریع بلند شدم و رفتم سمت آشپزخانه.
لیوان های بلور را پر از چای داغ تازه دم کردم. چیدم داخل سینی گل دار. آب نبات تازه هم ریختم توی قندان و گذاشتمش کنار لیوان ها.
می خواستم سینی را بردارم که حس کردم کسی دارد نگاهم می کند. مامان بود. کنار در آشپزخانه با لبخند ایستاده بود و چای ریختنم را نگاه می کرد.
در جواب محبتش لبخند کم رنگی زدم و سرم را پایین انداختم. مامان کنارم ایستاد و دستم را گرفت. با مهربانی توی چشمهایم نگاه کرد و گفت: می دانی که با پدرت نذر کرده ایم هرسال روز تولدت کار خیری در حد توانمان انجام بدهیم.
امسال هم با این شرایط بیماری، تصمیم گرفتیم ۴۰ ماسک بدوزیم و ببریم خانه ی سالمندان. از دلم گذشت برای تبرکش، ماسک ها را از همین پارچه ی چادری که سال قبل از کربلا آورده بودیم تهیه کنم.
دخترم، دعا کن این بیماری از سر مردم دنیا دست بردارد. ان شاءا... سال دیگر دوباره می رویم کربلا و یک پارچه ی چادری گل دار دیگر برایت می خریم.
از گوشه ی چشم به ماسک های قشنگ گل داری نگاه کردم که بابا داشت با دقت اتو می زد و توی سلفون می گذاشت. مامان را بوسیدم و گفتم: یکی از اون گل ماسک ها به منم می دین؟!